پليدي

سعيد كارگر
kargar90@yahoo.com



گفتم مسيو يادت هست شب از كافه در آمديم توي تاريكي پشت پس كوچه اي سنگي، گفتي اين همسرم مينوست و دست بر كمر ظلمت حلقه كردي و مرا هاج و واج گذاشتي و رفتي؟ گفتم مسيو يادت هست.
اتاق را كه پر از خرت و پرت هاي كثيف، چوبي و گاه شكسته بود دور زدم و جايي نشستم. گفت چطور يادم نيايد همان لحظه كه در زدي فهميدم . گفتم كدام در ، ديوار خانه ات ريخته بود، خودش را به نفهميدن زد چرخيد نيم خيز شد و نور مهتاب از سقف طاق دريده بر چهره اش تابيد ، دستمال سياه و پاره اي را دور سرش روي چشمها حلقه كرده بود، بيشتر چرخيد ، گوش را سوي صدا ساز كرد. گفتم دستمال به چه درد مي خورد درش بيار ، بيا عينك سياه مرا بزن ، خودش را به نشنيدن زد.
هيچ فكر نمي كردم كه چهره اش اينهمه تغيير كرده باشد ژوليده شده باشد شكسته باشد و اينهمه پير شده باشد . حال كه در مقابلش ايستاده بودم در كنارش نشسته بودم ، در برابر موجودي كه تنها رفيق و مونس عصرهاي دلتنگي ام در آن كافه خموده و پر از دود شاعران بي ذوق و نويسندگان بي پول بود بي جهت سعي مي كردم چيزي را در چهره اش بيابم كه مرا به آن سالها به اولين سالهاي دانشكده ام پيوند زند.
لباسهايش پاره ، عينكش شكسته و جورابهايش پائين سريده بود .هيبت تيره‌اش بي آنكه ياد آورد چيزي از آن گذشته با شكوه فلسفي‌اش باشد گوشه اتاق روي زمين گلوله شده بود.
گفتم پاشو ، بلند شو برويم ، دستمال به چه درد مي خورد ، درش بيار پيش تر رفتم ، ناگهان مسيو از روي زمين جهيد آتشي شد از كوره در رفت دندانهايش را به هم فشرد پنجه هايش را بالا آورد و به خشم گفت : جلو نيا مرتيكه لعنتي مملكت بس ات نبود حالا مينو را هم مي خواهي . درجا خشكم زده بود. گفته بودم به خودت گفته بودم كاش هرگز پايم را اينجا نمي گذاشتم ، آن خاطره بس‌ام نبود؟
وقتي از كوچه وارد حياط شده بودم به خوبي قيافه جدي و استخواني اش را از ميان عصرهاي سرد زمستان سال 1358 به خاطر مي آوردم. يقه بلند و شقِ باراني سرمه اي اش و عينك دودي عجيبي كه شب و روز به چشم مي زد تا بقول خودش نصف پليدي شهر را نبيند. حالا كه چشمم داشت به اكنونيت اش خو مي گرفت ، آن چهره جواني دم به دم در خيالم رنگ مي باخت و پير مردي تكيده و مجنون جايش تكيه مي زد .
به تته پته چيزي غريب گفته بودم بي هوا چيزي غريب گفتم و او ، پير مرد مثل سايه اي هراسان از كنارم رد شد كيسه لاستيكي پر از آبي را چنگ زد ، پاهايش را دور آن حلقه كرد ، صورتش را روي آن خواباند و گفت مي خواي زنمو ازم بگيري ، مي خواي اين خونه رو ازم بگيري. گفتم : مسيو آمده بودم . . . صداي هق هق گريه اش توي خرت و پرت هاي خانه پيچيد . هاج و واج به زنش زل زدم كه توي آغوشش تالاپ تالاپ مي كرد .

دست و پايم لرزيد . گفتم مسيو عينك سياهم رو ميخواي . عينك سياه برايت بخرم . گفت عينك مي خواهم چكار . شيشه به چه دردم مي خورد . خودم شبي كه ماه حلال بود شكستمش . مينو ازم خواست .
شايد اگرالان اينجا نبودم ، يك مفهوم رها شده ، يا چيزي نارسا وسقط شده ازپيرمرد تا آخر عمر روي كولم مي ماند . هميشه فكر كرده بودم آنهمه چيزهاي عجيب و غريب كه مي گفت ، آن رفتار عجيب و عجيب تر از همه آن عينك سبز وسياهش همه تظاهر بود ، تظاهر به اينكه خودش را وارث اصلح آن نجابت ديرين ، آن شوكت خانداني و آن سراي جليل نشان بدهد . حال كه در مقابلش ايستاده بودم ، بي جهت سعي مي كردم چيزي را در چهره اش بيابم كه مرا به سالهاي دور گذشته پيوند زند.

زمستان 80


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30744< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي