|
گفتم مسيو يادت هست شب از كافه در آمديم توي تاريكي پشت پس كوچه اي سنگي، گفتي اين همسرم مينوست و دست بر كمر ظلمت حلقه كردي و مرا هاج و واج گذاشتي و رفتي؟ گفتم مسيو يادت هست. اتاق را كه پر از خرت و پرت هاي كثيف، چوبي و گاه شكسته بود دور زدم و جايي نشستم. گفت چطور يادم نيايد همان لحظه كه در زدي فهميدم . گفتم كدام در ، ديوار خانه ات ريخته بود، خودش را به نفهميدن زد چرخيد نيم خيز شد و نور مهتاب از سقف طاق دريده بر چهره اش تابيد ، دستمال سياه و پاره اي را دور سرش روي چشمها حلقه كرده بود، بيشتر چرخيد ، گوش را سوي صدا ساز كرد. گفتم دستمال به چه درد مي خورد درش بيار ، بيا عينك سياه مرا بزن ، خودش را به نشنيدن زد. هيچ فكر نمي كردم كه چهره اش اينهمه تغيير كرده باشد ژوليده شده باشد شكسته باشد و اينهمه پير شده باشد . حال كه در مقابلش ايستاده بودم در كنارش نشسته بودم ، در برابر موجودي كه تنها رفيق و مونس عصرهاي دلتنگي ام در آن كافه خموده و پر از دود شاعران بي ذوق و نويسندگان بي پول بود بي جهت سعي مي كردم چيزي را در چهره اش بيابم كه مرا به آن سالها به اولين سالهاي دانشكده ام پيوند زند. لباسهايش پاره ، عينكش شكسته و جورابهايش پائين سريده بود .هيبت تيرهاش بي آنكه ياد آورد چيزي از آن گذشته با شكوه فلسفياش باشد گوشه اتاق روي زمين گلوله شده بود. گفتم پاشو ، بلند شو برويم ، دستمال به چه درد مي خورد ، درش بيار پيش تر رفتم ، ناگهان مسيو از روي زمين جهيد آتشي شد از كوره در رفت دندانهايش را به هم فشرد پنجه هايش را بالا آورد و به خشم گفت : جلو نيا مرتيكه لعنتي مملكت بس ات نبود حالا مينو را هم مي خواهي . درجا خشكم زده بود. گفته بودم به خودت گفته بودم كاش هرگز پايم را اينجا نمي گذاشتم ، آن خاطره بسام نبود؟ وقتي از كوچه وارد حياط شده بودم به خوبي قيافه جدي و استخواني اش را از ميان عصرهاي سرد زمستان سال 1358 به خاطر مي آوردم. يقه بلند و شقِ باراني سرمه اي اش و عينك دودي عجيبي كه شب و روز به چشم مي زد تا بقول خودش نصف پليدي شهر را نبيند. حالا كه چشمم داشت به اكنونيت اش خو مي گرفت ، آن چهره جواني دم به دم در خيالم رنگ مي باخت و پير مردي تكيده و مجنون جايش تكيه مي زد . به تته پته چيزي غريب گفته بودم بي هوا چيزي غريب گفتم و او ، پير مرد مثل سايه اي هراسان از كنارم رد شد كيسه لاستيكي پر از آبي را چنگ زد ، پاهايش را دور آن حلقه كرد ، صورتش را روي آن خواباند و گفت مي خواي زنمو ازم بگيري ، مي خواي اين خونه رو ازم بگيري. گفتم : مسيو آمده بودم . . . صداي هق هق گريه اش توي خرت و پرت هاي خانه پيچيد . هاج و واج به زنش زل زدم كه توي آغوشش تالاپ تالاپ مي كرد .
دست و پايم لرزيد . گفتم مسيو عينك سياهم رو ميخواي . عينك سياه برايت بخرم . گفت عينك مي خواهم چكار . شيشه به چه دردم مي خورد . خودم شبي كه ماه حلال بود شكستمش . مينو ازم خواست . شايد اگرالان اينجا نبودم ، يك مفهوم رها شده ، يا چيزي نارسا وسقط شده ازپيرمرد تا آخر عمر روي كولم مي ماند . هميشه فكر كرده بودم آنهمه چيزهاي عجيب و غريب كه مي گفت ، آن رفتار عجيب و عجيب تر از همه آن عينك سبز وسياهش همه تظاهر بود ، تظاهر به اينكه خودش را وارث اصلح آن نجابت ديرين ، آن شوكت خانداني و آن سراي جليل نشان بدهد . حال كه در مقابلش ايستاده بودم ، بي جهت سعي مي كردم چيزي را در چهره اش بيابم كه مرا به سالهاي دور گذشته پيوند زند.
زمستان 80
|
|